logo

اَفـْـسـُـون

Afsoon

سگ ولگرد اثری از صادق هدایت

پات، سگ قهدریجانی، از آن سگ‌های ولگرد و گرسنه بود که روز و شب در کوچه‌های گل‌آلود ورامین پرسه می‌زد. پوست چرب و پشم ژولیدهٔ خاکستری داشت، گوشهایش افتاده و دمش میان پاها فرو‌رفته بود. همیشه از مردم کتک خورده و ترسان بود. در نگاهش گدایی و التماس دیده می‌شد.
یک روز، پات از جلو دکان قصابی می‌گذشت. بوی خون و گوشت تازه، هوش از سرش برده بود. جرات نداشت جلو برود، اما ضعف و گرسنگی امانش نمی‌داد. با ترس و لرز، دمش را تکان داد و خودش را به در دکان نزدیک کرد. قصاب، خشمگین، سنگی به طرفش پرتاب کرد. سنگ به پهلویش خورد و پات، زوزه‌کشان، دور شد.
شب، زیر نور ضعیف ماه، پات روی خاک‌های سرد کوچه دراز کشیده بود. بدنش زخمی و دردناک بود. به زندگی نکبت‌بار خود فکر می‌کرد. نه محبت دیده بود، نه آرامش. در چشمان بی‌فروغش، اشک حلقه زد. با خودش گفت: «کاش مرده بودم...»
صبح روز بعد، جسد بی‌جان پات را در کنار جاده پیدا کردند.

گجسته دژ اثری از صادق هدایت

در میان کوه های بلند و ترسناک، دژی کهنه و متروک بود که آن را "گجسته دژ" می نامیدند. دیوارهای سنگی و سیاه آن، انگار از دل کوه بیرون آمده بودند. برج‌های شکسته و خاموش، به آسمان خاکستری خیره شده بودند. هیچ جنبنده‌ای در آن اطراف دیده نمی‌شد، جز لاشه گندیدهٔ چند کلاغ که بر کنگره‌ها نشسته بودند. می‌گفتند سال‌ها پیش، جنگی سهمگین در پای این دژ رخ داده بود. خون آدمیان و اسبان، زمین را سیراب کرده بود و نالهٔ مردگان، هنوز در فضا پراکنده بود. شب‌ها، وقتی مه غلیظ کوهستان را در بر می‌گرفت، صداهای عجیب و غریب از درون دژ به گوش می‌رسید. نورهای لرزان و رنگ‌پریده‌ای در برج‌ها دیده می‌شد و سایه‌هایی مبهم و ترسناک بر دیوارها می‌خزیدند. مردم روستا از نزدیک شدن به گجسته دژ وحشت داشتند. می‌گفتند ارواح سرگردان کشته‌شدگان، هنوز در آنجا زندانی هستند و هر کس به آنجا پای بگذارد، دیوانه می‌شود یا به مرگ نابهنگام دچار می‌گردد. اما جوان ماجراجویی به نام آریا تصمیم گرفت راز گجسته دژ را کشف کند...

جنایت و مکافات اثر داستایوفسکی

راسکولنیکف، در اتاق تنگ و تاریکش، زیر شیروانی، چون حیوانی زخمی، به خود می‌پیچید. تب داشت و هذیان می‌گفت. فکر کشتن پیرزن رباخوار، مثل کرم در مغزش می‌لولید و روحش را می‌خورد. تبر، خون، چشمان وحشت‌زدهٔ پیرزن... تصاویر در ذهنش می‌چرخیدند و دیوانه‌اش می‌کردند. احساس گناه، مثل باری سنگین بر سینه‌اش فشار می‌آورد. آیا او ابرانسان بود؟ آیا حق داشت برای هدفی والاتر، جان کسی را بگیرد؟ شک و تردید، مثل ماری به دور قلبش حلقه زده بود و نفَسش را بند می‌آورد. پشیمانی؟ نه، هنوز نه... اما ترس، ترس از مکافات، وجودش را پر کرده بود.

ورود به اپلیکیشن